Gedicht
Bahar Tavakoli
Loneliness
When I hold its handI feel cold
Its heart is sorrowful as my mother's
with no one to share its sorrow
When I tend to its stories
I feel frozen all over
It keeps worrying
About a girl dressed in white
sent off to her marital home
Now in a house further away
Standing as empty
It makes no difference when I go to it
For years now
It is leaning in a kitchen corner
Cold and worried
Having nothing to eat
Except sorrow
Poor old fridge
© Translation: 2017, Abol Froushan
تنهايى
تنهايى
دستش را که می گیرم
سردم می شود
دلش به اندازه ی مادرم پر است
دلخوری هایش را کسی نمی خورد
پای حرف هایش که می نشینم
تمام تنم یخ می کند
مدام
دلواپس دختری ست
که با لباس سفید
به خانه ی بخت فرستاده و حالا
در خانه ای دورتر
خالی تر از او ایستاده
فرقی نمی کند کی به سراغش روم
سال هاست
سرد و دلواپس
گوشه ی آشپزخانه لمیده و جز غم
چیزی برای خوردن ندارد
یخچال
سردم می شود
دلش به اندازه ی مادرم پر است
دلخوری هایش را کسی نمی خورد
پای حرف هایش که می نشینم
تمام تنم یخ می کند
مدام
دلواپس دختری ست
که با لباس سفید
به خانه ی بخت فرستاده و حالا
در خانه ای دورتر
خالی تر از او ایستاده
فرقی نمی کند کی به سراغش روم
سال هاست
سرد و دلواپس
گوشه ی آشپزخانه لمیده و جز غم
چیزی برای خوردن ندارد
یخچال
© 2017, Bahar Tavakoli
Gedichten
Gedichten van Bahar Tavakoli
Close
تنهايى
دستش را که می گیرم
سردم می شود
دلش به اندازه ی مادرم پر است
دلخوری هایش را کسی نمی خورد
پای حرف هایش که می نشینم
تمام تنم یخ می کند
مدام
دلواپس دختری ست
که با لباس سفید
به خانه ی بخت فرستاده و حالا
در خانه ای دورتر
خالی تر از او ایستاده
فرقی نمی کند کی به سراغش روم
سال هاست
سرد و دلواپس
گوشه ی آشپزخانه لمیده و جز غم
چیزی برای خوردن ندارد
یخچال
سردم می شود
دلش به اندازه ی مادرم پر است
دلخوری هایش را کسی نمی خورد
پای حرف هایش که می نشینم
تمام تنم یخ می کند
مدام
دلواپس دختری ست
که با لباس سفید
به خانه ی بخت فرستاده و حالا
در خانه ای دورتر
خالی تر از او ایستاده
فرقی نمی کند کی به سراغش روم
سال هاست
سرد و دلواپس
گوشه ی آشپزخانه لمیده و جز غم
چیزی برای خوردن ندارد
یخچال
Loneliness
When I hold its handI feel cold
Its heart is sorrowful as my mother's
with no one to share its sorrow
When I tend to its stories
I feel frozen all over
It keeps worrying
About a girl dressed in white
sent off to her marital home
Now in a house further away
Standing as empty
It makes no difference when I go to it
For years now
It is leaning in a kitchen corner
Cold and worried
Having nothing to eat
Except sorrow
Poor old fridge
© 2017, Abol Froushan
Sponsors
Partners
LantarenVenster – Verhalenhuis Belvédère